محل تبلیغات شما




51


اقاي مرادی سرفه اي كرد .
-بله . همیشه تو پاییز گرفتار وارونگی و الودگی هوای تهرونیم خدا بهمون رحم کنه !ریه های پرتو خیلی حساسه بر خلاف نازگل که بنیه ای قوی داره!
نازگل زانويش را چنگ زد و سرخ شد .
-بابا كم خجالتمون بدين . هيچ ماست فروشي نميگه دوغ من ترشه!
-بله . نازگل خانم كه هزار ماشالاه وجاهت و وقار از صورتشون ميباره . خدا بهتون ببخشدش.
اين جمله را عمه جان قلابي من گفت و خنده ريزي كرد .
عفت خانم جواب داد:
-خوبي از خود شماست.
اقاي مرادی گفت:


در این دنیا به تنهایی و در انزوا، تنها با شنیدن انعکاس صدای خودت نمی توانی حقیقت را کشف کنی،
بلکه فقط در آینه ی انسانی دیگر می توانی خود را به تمامی ببینی.

میلاد:


شبي كه فهميدم چه كار احمقانه اي كرده ام ،اماده رفتن به خانه پرتو شدم . شب خواستگاری از خواهرش ،نازگل .مي خواستم با تحريك حسادت و احساسات دخترانه پرتو توجه او را به خود جلب كنم و محبتش را با زور و خباثت بخرم ، فكر كردم او دختري غرق خوشي و شادي است .پدري پولدار ،خانه اي مجلل و زيبايي خيره كننده و دوست پسـ ـري جوان و خوش تيپ .مگر يك دختر از زندگي چه مي خواهد ،زماني كه عشقم را رد كرد و با مردي ديگر رفت ،خونم به جوش امد . ان غيرت و حسادت پسرانه، مرا دگرگون ساخت و بدون هيچ واهمه و تعقلي به خواستگاري خواهر عشقم رفتم ،غافل از ان كه با اين كارم طوفاني وحشتناك خواهد وزيد ،طوفاني كه مرا هم در كام خود خواهد بلعيد و اين تازه اغاز ان طوفان بود .
ان شب پدر و مادر پرتو به استقبالمان امده بودند . من بودم و چند زن از كاركنان و منشي هاي شركت مان . كسي را در اين شهر نداشتم . به پيشنهاد سیروس دوستم ،دو تا از ن شركت را به خواستگاري برديم تا خود را خاله و عمه من معرفي كنند .


بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد! 
یادش بخیر . یادتونه تو نیمکتها باید سه نفری مینشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز . یادتونه نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد. یادتونه موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم! یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود! یادتونه پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با


ان روز که ماموران قلابی قصد اخاذی از من داشتند جوانی به فریادم رسید .جوانی قد بلند و ورزشکار .یک لحظه ارزو کردم کاش او به دادم برسد کاش او مرا از دست دیوی مثل ایرج نجات دهد .چشم در چشمش دوختم .حس کردم لرزید .حس کردم نگاهم گرفت .او و دوستش را تعقیب کردم و نشانی خانه شان را پیدا کردم وای خدا او پسر تاجر سرشناس شهر بود .یک بار هم در کوه خودم را نشانش دادم .بیچاره با دیدن من از هوش رفت کار خودم را کرده بودم .


بدبخت ترین پسر شهر من بودم .جوابم کرده بود .اونی که بهش دل بسته بودم .اونی که همه امید و ارزوم بود . خیلی از مردم فکر می کنند پول خوشبختی میاره . پولدارها توی خوشی و ناز و نعمت غرقند .اما اشتباه می کنند . به گذشته ام که نگاه می کنم جز بدبختی و ناامیدی یاس و حرمان چیزی نمی بینم . هه پول ثروت این روزها هیچ چیزی ادمیزاد دوپا رو خوشبخت نمی کنه . 
پشت سر پرتو همراه با قدم های تند او گام بر می دارم .
-تو باید با من ازدواج کنی 
بدون ان که نگاهش را برگرداند زیر لب می گوید:
-خوبیت نداره توی خیابون دنبال من راه افتادی 

 

 

بقیه در ادامه مطلب


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

paria69000 انواع سنسورهای صنعتی لینک یاب|لینک گروه هالینک کانال هاتلگرام